بعد از سالها همدیگر رو دیده بودند، بچه بودند که گرگ ها از همدیگه جداشون کرده بودند .ازش پرسید:
- ازدواج کردی؟
- آره برادر
- بچه هم داری ؟
- آره ، سه تا
- اسماشون چیه ؟
- قَمیص ، ذِئب ، دَم
- پسر خوب این چه اسماییه که رو بچه هات گذاشتی ؟
- گفتن گرگا تو رو خوردن و پیراهن خونیت رو برا بابا آوردن ، منم خواستم با این کار همیشه یادت باشم .
یوسف فقط لبخند زد ...
اون روز و اون سالها بنیامین برای یاد کردن برادر گمشده اش یوسف، این کار رو انجام داد.من و تو برای اینکه به یاد یوسف فاطمه باشیم چی کار می کنیم ؟
نیاد روزی که به یاد آقات نباشی...
- ۴ نظر
- ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۵۹