بسته ی باز پفک را گرفت جلویم و گفت بفرمائید.
شاید تعجب را از چشمانم خواند که بلا فاصله گفت پسرم پفک خیلی دوست داشت...
پا گیرش میشوم. می نشینم کنارش.قابلمه ی خالی را این ور و آن ور میکند و زیر لب میگوید: تمام شده.هر وقت میام اینجا یه قابلمه ماکارونی درست میکنم میارم.اخه پسرم ماکارونی هم خیلی دوست داشت...
پ.ن1: خدا رو شکر یه کارمون شبیه شهدا شد!!
پ.ن2:اصلا حواسم نبود عکسی بگیرم یا آدرسش را یادداشت کنم. قطعه 29 بود گمانم.
پ.ن3: دارم فکر میکنم پفک ها و ماکارونی های آن موقع ها چه شکلی بوده است؟؟!!- ۳ نظر
- ۲۹ دی ۹۲ ، ۲۲:۴۶