هبوط میکائیل

جبرئیل سمت راست و میکائیل سمت چپش...

هبوط میکائیل

جبرئیل سمت راست و میکائیل سمت چپش...

هبوط میکائیل

...و خداوند ندا داد: "ای جبرئیل و ای میکائیل! هر دو به زمین فرود آیید و او را از خطر دشمن حفظ کنید."
جبرئیل بالای سر و میکائیل پایین پای حضرت نشستند...
(ماجرای لیله المبیت)

آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

1- همیشه نرخ جدید کرایه تاکسی ها و اتوبوس ها را که می بینم می پرسم واقعا کسی یا کسانی که این ها را تصویب می کنند حالشان خوب است؟!

آخر در این وانفسای کمیاب بودن یا دقیقتر، نایاب بودن پول خُرد آن هم از نوع 25 تومانی! 625 تومان هم شد کرایه؟

راننده ای که نان حلال خور باشد باید دقیقا چه چاره کند؟!


2- کرایه 800 بود و راننده باید 200 تومان پس میداد که اصلا پول خُرد نداشت. با هزار شرمندگی عذر خواهی کرد و دو عدد آدامس موزی!! برگرداند..


3- واحدهای پولی ما: ریال، تومان، آدامس...!!!

  • صهبا

سی و یک سال چشم انتظاری و بی خبری که بی حکمت نمیشود.

لابد قرار بوده دل خیلی ها با دیدن فیلم مادرتان تکان بخورد.

قرار بوده جرقه ای زده شود در ذهن خانم کارگردانی و فیلمی بسازد .

قرار بوده جایزه سیمرغ جشنواره ای تقدیم اشک های مادرت شود.

و هزاران قرار دیگری که هست که باید باشد...




پ.ن:تقدیر از عوامل فیلم شیار143 با حضور مادر جاویدالاثر بهروز صبوری در دانشگاه علوم پزشکی تهران
  • صهبا

برادر شهیدم رسول خلیلی!

از شما ممنونیم که دعوتمان کردید،که انقدر خوب از ما پذیرایی کردید، مخصوصا آنجایی که ما مشغول گوش دادن به صحبت های پدرتان بودیم و برادرتان سینی به دست به تک تک آقایان چایی تعارف کردند و نوبت پذیرایی خانوم ها که رسید بدون تعارف و حتی سخنی یکی یکی استکان چایی را در بشقاب ها گذاشتند و رفتند...

انصافا چایی، با رعایت نهایت آداب خیلی چسبید.

بی دلیل نیست که حضرت عمه جان مهر قبولی زدند بر کارنامه ی اعمالتان.



پ.ن:جمعه دوم اسفند، دیدار با خانواده ی شهید رسول خلیلی

همراه با گروه فرهنگی دیدار

  • صهبا

سراپا گوش بودیم و چشم...

پدر داشت از جگر گوشه اش میگفت: سالها رزمنده بودم و در آرزوی شهادت، نمی دانستم روزی پسرم سبقت می گیرد...



پ.ن: پدر شهید رسول خلیلی از مدافعان حرم.شهادت:30 آبان نود و دو

خاطرات دیدار با خانواده ی شهید را در دیدار بخوانید.


  • صهبا

بعد از سالها همدیگر رو دیده بودند، بچه بودند که گرگ ها از همدیگه جداشون کرده بودند .ازش پرسید:

-          ازدواج کردی؟

-          آره برادر

-          بچه هم داری ؟

-          آره ، سه تا

-          اسماشون چیه ؟

-          قَمیص ، ذِئب ، دَم 

-          پسر خوب این چه اسماییه که رو بچه هات گذاشتی ؟

-          گفتن گرگا تو رو خوردن و پیراهن خونیت رو برا بابا آوردن ، منم خواستم با این کار همیشه یادت باشم .

یوسف فقط لبخند زد ...



اون روز و اون سالها بنیامین برای یاد کردن برادر گمشده اش یوسف، این کار رو انجام داد.من و تو برای اینکه به یاد یوسف فاطمه باشیم چی کار می کنیم ؟

 نیاد روزی که به یاد آقات نباشی...

              


  • صهبا