هبوط میکائیل

جبرئیل سمت راست و میکائیل سمت چپش...

هبوط میکائیل

جبرئیل سمت راست و میکائیل سمت چپش...

هبوط میکائیل

...و خداوند ندا داد: "ای جبرئیل و ای میکائیل! هر دو به زمین فرود آیید و او را از خطر دشمن حفظ کنید."
جبرئیل بالای سر و میکائیل پایین پای حضرت نشستند...
(ماجرای لیله المبیت)

آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «مادرانه های گلزار» ثبت شده است

کاش تکنولوژی زودتر از این ها رشد می کرد...

کاش آنوقت ها که تو عازم جبهه بودی عکس گرفتن و فیلم برداشتن انقدر دم و دستگاه لازم نداشت.

کاش مثل الان اراده که میکردی می توانستی کلی از لحظه های ناب را ثبت کنی.

چقدر خوب میشد حد اقل  کسی لحظه ی لباس رزم بر تن کردنت را، آخرین بوسه ی مادر بر پیشانی ات را،از زیر قرآن رد شدنت را، خداحافظی ات را،نگاه آخرت را که پر از شعف نیامدن بود ثبت می کرد.

و چه خوبتر کسی از آخرین سفارش ها به همسرت و در آغوش گرفتن دخترت فیلم بر میداشت.

اصلا خودت وصیت نامه ات را میخواندی و با صدای خودت ضبط می کردیم برای روز های نبودنت.


شاید خدا خواست که این ها همه فقط در ذهن مادر شهید و خواهر و همسر و... ثبت شوند.

شاید خدا خواست همه ی این عاشقانه ها خصوصی بماند.

شاید خدا خواست نسل بعدی ها فقط شنونده باشند..

.

.

شاید خدا خواست چشم بعضی مادر ها به درب خانه خشک شود...



پ.ن1: خوش به حال آنهایی که جدیدا خانواده شهید میشوند! حداقل چهارتا فیلم و عکس دلخوش کنک دارند که دلشان تنگ شد روزی شونصد مرتبه نگاه کنند.

پ.ن2:این ها خیالات بعد از تماشای فیلم وصیت نامه مجاهد حزب الله لبنان شهید مهدی محمد حسین یاغی است.

  • صهبا

یکی از لذت های زندگیم این است که ظهر های پنج شنبه آرام آرام از بینشان رد بشوم

و به تماشا بایستم مادری را که خانه ی پسرش را آب و جارو میکند تا چند تا قبر آنطرف تر را حتی، با آن همه پا درد و کمر درد.

بعد ببینم چند تا ظرف بزرگ پر آب هم گذاسته کنارش.

بعد بروم جلوتر و بپرسم پسرتان است مادر؟

او هم با لبخند و جواب مثبتش پا گیرم کند و من بنشینم پای عاشقانه های مادر شهید...
  • صهبا

حالا دیگر با عصا می رود دیدن عصای پیری اش، مادر شهید...



  • صهبا


حالا که من انقدر دلتنگ مشهدم، تو باید اسمت رضا باشد و مادرت تو را از امام رضا گرفته باشد

تا من هوایی شوم و بیشتر اشک بریزم...



پ.ن: شهید رضا فرجی، قطعه بیست و هشت
  • صهبا


بسته ی باز پفک را گرفت جلویم و گفت بفرمائید.

شاید تعجب را از چشمانم خواند که بلا فاصله گفت پسرم پفک خیلی دوست داشت...

پا گیرش میشوم. می نشینم کنارش.قابلمه ی خالی را این ور و آن ور میکند و زیر لب میگوید: تمام شده.هر وقت میام اینجا یه قابلمه ماکارونی درست میکنم میارم.اخه پسرم ماکارونی هم خیلی دوست داشت...

پ.ن1: خدا رو شکر یه کارمون شبیه شهدا شد!!

پ.ن2:اصلا حواسم نبود عکسی بگیرم یا آدرسش را یادداشت کنم. قطعه 29 بود گمانم.

پ.ن3: دارم فکر میکنم پفک ها و ماکارونی های آن موقع ها چه شکلی بوده است؟؟!!
  • صهبا

دلم میگیرد وقتی میبینم سنگ مزارشان دارد نو میشود و خیلی به ظاهر شیک و مدرن.

دلم میگیرد وقتی آن عکس های زنده ی توی قاب های قدیمی و خاک خورده و بعضا رنگ و رو رفته تبدیل می شوند به عکس های بی روح و لبخند های مصنوعی حک شده روی سنگ مزار.

دلم میگیرد وقتی ارتفاع سنگ مزار را آنقدر بالا می آورند که دیگر برای فرستادن فاتحه هم جلوی شهید خم نشویم.

برای من که اشک ها و لبخند هاو شکوه هایم را پای آن سنگ های قدیمی و صمیمی و ساده شان ریخته ام.

برای من که غرور و تکبر و خود خواهیم در افتادن به پای شهید له می شود.

برای من که بغض هایم با در آغوش کشیدن سنگ مزارشان خالی می شود.

این سنگ های جدید غریبه اند...

اصلا من هیچ!

مطمئنم دل مادری که همه ی دلخوشیش شده کلید قاب بالای سر پسرش،

دل مادری که هر هفته با یک دستمال نم دار می افتد به جان قرآن و آینه و شمعدان و عکس امام و...

دل مادری که خودش پرده دوخته تا آفتاب رنگ سربند "یا فاطمه" ی داخل قاب را با خود نبرد...

دل مادری که سی سال یا حتی بیشتر بی صدا زل میزند به سنگ صبورش و آرام می بارد...

میگیرد شاید هم اصلا دلی برایش نمانده تا بگیرد...



پ.ن1: متاسفانه این بلا رو سر خیلی از گلزار شهدا آوردن


  • صهبا

چه لذتی بالاتر از این که خودت با پای خودت بیفتی دنبال روزیت بین قبور شهدا.

مخصوصا آن ردیف هایی که خلوت ترند.

شاید یک عکسی، چشمان نافذی، نامی، سن و سالی مثل برق تو را بگیرد و میخکوبت کند...

یا شاید مادر شهیدی دعوتت کند به ضیافت دو نفره شان با پسرش. شاید یک جمله بگوید و متلاطم شوی...

یا از ته دل دعایت کند و تو را بس باشد برای عاقبت به خیریت...

یا شروع یک دوستی باشد با دانشجویی عاشق و مانوس با شهدا...

چقدر این رزق های معنوی می چسبند...


  • صهبا

وقتی هر هفته پنج شنبه ها حاضری میزند سر قرار عاشقی اش..

وقتی سرما و گرما نمی شناسد.

وقتی سر ساعت می آید.

وقتی آب و جارو می کند با همه ی وجودش..

وقتی از بوسه هایش نثار چند همسایه آنطرف تر هم میکند..

وقتی به مادرم هم سلام می رساند.

این پنج شنبه که نمی بینمش قلبم تند تند میزند،دل نگرانش میشوم...





پ.ن:مادر سردار شهید علی قمی.قطعه بیست و چهار

  • صهبا